بنیامینبنیامین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

پسرم بنیامین بهترین هدیه خدا

تب کردن بنیامین

چهارشنبه 22 آذر از بعد از ظهر بی قرار و نا آروم بودی .غروب که عزیز جون و خاله شیرین و هستی هم خونه ما بود تو همش گریه میکردی یعنی تا به امروز همچین سابقه ای نداشتی منم ناراحت و پریشون بودم و دل تو دلم نبود صبح بهت سرلاک داده بودم فکر کردم دل درد داری ولی هر کاری کردیم کولیک دادیم را بردمت ولی فایده ای نداشت شب که بابا امیر اومد من در حال گریه کردن بودم پرسید چی شده گفتم نمیتونم پسرمو بی حال و نا آروم ببینم گفت هیچی نیس پسرمون قویه ولی یه کم بعد دیدیم بدنت و سرت داغه با تب سنج تبت رو گرفتیم دیدیم 37نشون داد دوباره گرفتیم شد 38 و 5 دقیقه بعد 38 رو هم رد شد دیگه خیلی نگران شدیم پتو رو انداختیم روت و با عزیز جون و بابا امیر رفتیم کلینیک کودکان ب...
25 آذر 1391

همسایه ها به دیدنت اومدن

بنیامینم پسر نازم سه شنبه 21 آذر ماه بلاخره همسایه ها طلسمو شکستن و بعد از 4 ماه اومدن به دیدنت .همسایه روبرویی نوریه خانم،خانم محمودی، شیوا خانم و الناز خانم با بچه ها شون ارشیا و حسین اومدن خونمون .تو اولش که با دیدن اونا که همشون با هم اومدن گریه کردی چون یهویی خونه پر شد و سرو صداشد.ولی بعدش آروم شدی و بازی میکردی.حسین و ارشیا که از دیدن تو کلی ذوق زده شده بودن و بوست میکردن تو هم تو دلت میگفتی صبر کنین تابستون بشه منم بزلگ میشم مییام پالین باهاتون بازی بازی میکنم . قربونت برم من که چقد پسمل خوبی بودی و اذیت نکردی آخه فهمیدی که اونا مهمونای عزیزمون هستن و بخاطر تو اومدن پسر گلم.
25 آذر 1391

شب نشینی بنیامین

عسلم ، بنیامینم دیشب تا ساعت ١٢ بیدار بودی و پا به پای من و بابا امیرت تلویزیون نگاه میکردی منم وقتی دیدم قصد خوابیدن نداری از روی پاهام گذاشتم پایین . تو برا خودت داشتی بازی میکردی و طبق معمول دستاتو میخوردی.فقط یه لحظه ما برگشتیم تو را نگاه کردیم دیدیم زورتو زدی و بلاخره تونستی به تنهایی قلت بزنی . ما که از خنده مرده بودیم و تو هم از خوشحالی کلی ذوق زده شده بودی و کیف میکردی. بعدش که با بابا امیر با صدای بلند برای اولین بار غش غش میخندیدی.قربون اون خنده هات برم .فدات بشم تمام هستی من ، پسرم  تو با بزرگ شدنت روز به روز داری شیرین تر میشی و دل ما رو میبری . خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم.
20 آذر 1391

اعتصاب شیر و شروع غذا

قند عسلم دیروز وقتی دیدیم که اصلا شیر نمیخوری خیلی ناراحت بودیم حتی بابا امیر یه شیر جدید گرفت آورد درست کردیم اونو هم نخوردی نگران شدیم و راه افتادیم رفتیم با بابا امیر و عزیز جون کلینیک فارابی خانم دکتر هاشمی که تعریفشو شنیده بودم اونجا بود و بهش گفتیم شیر نمیخوری گفت بچه ها تو این ماهها اعتصاب میکنن و شیر نمیخورن و گفت اگه 4 ماهش کامله غذا شروع کنین مثلا سوپ بدین یا پوره سیب زمینی ، فرنی و حریره بادام حتی سرلاک هم نوشت برات گفت آب پرتقال ، آب لیمو ، آب انار بهت بدیم .از میوه ها موز و با سیب و حتی چایی کمرنگ هم میتونیم بدیم .شیر رو هم گفت موقعی که خوابی بهت بدیم در واقع گولت بزنیم و تو خواب اعتصابت رو بشکنیم خوب دیگه باید این کلک ها رو ز...
18 آذر 1391

شیطونی های جدید

2 یا 3 روزی میشه که به پهلو غلت میزنی و خیلی زورتو میزنی که رو به شکم بیوفتی ولی نمیتونی و عصبانی میشی و داد و فریاد را میندازی منم از پشت یکم با دستم هلت میدم و اون موقع است که کامل رو به شکم غلت میزنی و میوفتی وای چه دیدن داره اون لحظه چقدر خوشحالی میکنی و میخندی.ولی زود خسته میشی و دیگه نمیتونی بچرخی و دوباره گریه سر میدی که بچرخونمت. این روزها خیلی شیطون شدی وروجک من وقتی بیداری باید پیش تو بشینم با شما حرف بزنم شعر بخونم یا بغل بگیرم و خونه رو دور بزنم مزه میده نه؟ قربونت برم همه زندگیم فدای تو .تو فقط خوشحال باش و بخند . نمیخوام گریه هاتو ببینم فقط بخند کار دیگه ای که می کنی اینکه موهامو میگیری تو دستت مشت میکنی و میکشی حالا...
13 آذر 1391

واکسن 4 ماهگی

دیروز 12 آذر 1391 وقتی روزها رو با سلامتی طی کردی و 4 ماه از برگ های زندگیت رو ورق زدی و هر روز نسبت به دیروز بزرگ تر شدی و تو دل برو تر و هر روز یک سری چیزهای جدید یادگرفتی و انجام دادی مثلا کم کم غلت زدن رو شروع کردی. با دستات یه چیزهایی رو گرفتی حتی موهای منو کشیدی دیگه نشون دادی که برا خودت آقایی شدی ما هم لازم دونستیم که ببریمت بهداشت و واکسنتو بزنیم .مثل سری قبل یعنی واکسن 2 ماهگی بابا امیر نبود سر کار بود . من و بابایی و مامانی اقدس یا همون عزیز رفتیم و واکسنتو دادیم خانمو زد و این سری یه واکسن بود و از یه پات زدن واکسن سه گانه خوب مسلمه که بازم گریه کردی ولی نه زیاد آخه داره بزرگ شدنتو نشون میدی چون تو قوی هستی.قربونت برم من .قطره رو...
13 آذر 1391

واکسن 2 ماهگیت

چهازشنبه 12 مهرماه 1391 وقتی 2 ماهت رو به سلامتی پشت سر گذاشتی صبح زود با بابایی و مامانی اقدس رفتیم بهداشت محل توی آبادانی مسکن و برات پرونده باز کردیم و تو رو روی تخت گذاشتیم خانمه اومد از پای راستت واکسن هپاتیت و از پای چپت واکسن سه گانه رو زد و قطره فلج اطفال رو هم ریخت توی دهنت. خوب معلومه کلی گریه کردی و به خدا مامان جون من بدتر از تو بودم و نمیتونستم گریتو ببینم حالم داشت بد میشد ولی مجبور بودیم باید بهت واکسن میزدیم تا سالم بزرگ بشی فورا شیشه شیرو گذاشتیم تو دهنت و تو آروم شدی و درد یادت رفت .خانم دکتر گفت اگه پاش قرمز شد و ورم کرد حوله سرد بذارین .اومدیم خونه خدا رو شکر پات چیزی نشد ولی بعد از قطره استامینوفن تو رنگت پرید و مثل...
6 آذر 1391

ختنه کردن

دوشنبه 27 شهریور در 46 روزگیت من و بابایی و مامانی اقدس بردیمت مطب دکتر طاهر زاده برای ختنه. تو طبق معمول پسر خوبی بودی و زیاد داد و فریاد نکردی فقط موقعی که آمپول بی حسی رو زدن گریه کردی و در عرض 10 دقیقه کار ختنه تموم شد و حلقه گذاشتن و تورو آوردیم خونه.توی خونه کمی گریه کردی و ما هم دلمون کباب شد بعد دیگه عادت کردی و آروم بودی . چهارشنبه 5 شهریور صبح وقتی میشستمت حلقت افتاد و پسر بزرگی شدی. بنیامین، پسر گلم از اینکه اذیت نکردی خیلی ممنونم  
6 آذر 1391
1